به نام خداوند تو ... الهه معبد زیگورات ، بیشتر از همه مردمان می شناسی مرا ... یک روز کودک بازیگوش کوچه ها بودم ، ... فردا از راه رسید ... ، مومن و عابد شدم ... روزها سرماندن و سازش نداشتند ...، از پس فردا ، فردایی دیگر آمد ... ، یک سحرگاه سجاده به دست روانه مسجد بودم ... چشمانت را که دیدم تارک الصلاتی بت پرست شدم ... سجاده و مهر فرو نهادم و راه میخانه در پیش گرفتم ، شب و روز بی معنی شد . از آن پس بود که هیچ « انی اَسئلُکَ... » نخواندم ... محتاج« رَ بِنا آتنا»نشدم و « ظلمت نفسی » فراموشم شد .... ذکر و اورادم فقط این بود : من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بار تن نتوانم صورتگر شدم ... ، حرفه و پیشه ام صورتگری صنم تابان و بت پرستی شد * * * ساقی ارژنگ نگار ... بربلندای غرور تکیه زدی و جامی از شراب سرخ به لب های خون رنگت گرفتی حیرانیم را پسندیدی ... ، به این ها قناعت نکردی ساقی ... ، آخر الامر حکم ویرانی و خاکستر نشینی صادر فرمودی تو ... ، صاحب دم مسیحایی من ... ، جهود کفن پوسیده بیزانس ببین میتوانی از روح القدست به این جهود جزامی حرکتی هبه کنی...؟! و یا از خاکسترش ققنوس بیافرینی ...؟! * * * و همه این ها را خدا می دید ، یک به یک همه را می دید و از قلب و ضمیر اسرار آگاه بود . این همه اندک قطره حقیری بود ، از خم خانه رنگ و نقش الهی هر روز را به گونه ایی می پسندد و همه روزش به خلق و آفرینش مشغول شده . بدون هیچ دل دل کردنی ، باور داشته باش ... ، که می شناسی مرا ، بهتر از همه ....