در مطالب گذشته(زمان و نامیرایی در آثار تارکوفسکی) عرض شد هدف تماشاگر از پا گذاشتن در سینما شاید فرار از روزمرگی یا بهتر است بگویم «کشدار» کردن زندگی است. این بسط زمان در نتیجه ناخودآگاهش به جاودانگی میرسد. اما این القا حس فنا ناپذیری چگونه به بیننده القا میشود. درست است میخواهم از اسطوره بگویم. اسطوره چیزیست که در وجود همه ما وجود دارد و فقط نیاز به بیدار شدن دارد. این بیدار شدن به مدد سینما بسیار سهل و آسان امکان پذیر است. اسطوره سازی یکی از آن مواردی است که در سینما از آغاز تا حال به اشکال گوناگون وجود داشته است. از چارلی چاپلین عزیزمان گرفته که با آن شمایل نحیفاش همیشه با گردنکلفتهای محله درمی افتاد و با اینکه مشت و لگدی از آنها دریافت می کرد – با آنکه درد اش میامد – بازهم از جا بلند میشد و در نهایت هم پیروزمندانه پرچم صلح و فطرت بشری را در فیلم هایش برافراشته میکرد تا آرنولد شوارتزنگر که در هیبت یک ربات(ترمیناتور/روز داوری/terminator) از آینده آمد و در زمان حال به نجات بشریت شتافت. اینها دو مثال برجسته بود از دنیای اسطوره ها در سینما. اما زاویه نگاه من بر روی اسطوره هایی دور میزند که تارکوفسکی خلق می کرد. مثال های فوق دو گروه از اسطوره ها را به تصویر کشید که از دو قانون کلی پیروی می کردند. اولی گروهی که بر اثر ناملایمات اجتماعی یا رخداد های اطرافشان به مدد و کمک اطرافیانشان می شتافتند و یا عکسالاعملی انجام می دادند و گروه دوم گروهی بودند که با باورها و منش های اسطوره های قدیمی ولی با ظاهری جدید و بهروز شده و همگام با تکنولوژی پا به میان ما می گذارند و باطبع تاثیراتش را بر جامعه – و یا حداقل خود اش – می گذارد.
«اکنون تنها یک نابغه میتواند انسانیت را نجات بخشد نه یک پیامبر، ... ولی او کجاست؟ این مسیح کجاست؟». (تارکوفسکی)
«من، بالاتر از همه به شخصیتی علاقه دارم که ظرفیت قربانی کردن خویش و شیوه زندگیاش را داشته باشد». (تارکوفسکی)
اما آن اسطورهایکه از تارکوفسکی سراغ داریم تقریبا خلاف این دو گروه است. تارکوفسکی بجای آنکه اسطوره را به میان جامعه ما بیاورد، ما را به طرف اسطوره سوق میدهد. به زمانی که در چنگال اسطوره است. در فرهنگ و منش تارکوفسکی، اسطوره فقط یک نماد یا یک استعاره نیست بلکه واقعیت زندگی است. تارکوفسکی اسطوره هایش را با هیبت و غروری خاص و با احساسی از زمان از دست رفته نشان میدهد. اسطوره های تارکوفسکی ناگهان در میان مردم ظاهر نمیشودند و ناگهان دست به حرکات محیرالعقول – مانند شخصیت فیلم مرد عنکبوتی – نمی زنند بلکه این دوربین تارکوفسکی است که به زندگی و محیط اسطورهها وارد میشود و ما را با حقیقتی آشنا میکند که انگار خیلی زودتر شخصیت اصلی فیلم تارکوفسکی با آن دست به گریبان بوده است که اگر دوربین تارکوفسکی مارا با دنیای این اسطوره آشنا نمی کرد، انگار آن اسطوره اصلا وجود نداشت. آن اسطوره به حقیقتی توجه دارد عمیق، حقیقتی که شاید در نظر دیگران سطحی بنظر بیاید ولی برای شخصیت فیلم های تارکوفسکی آنقدر اهمیت دارد که حاظر است خود و حتی زندگیاش را برای آن در طبق اخلاص قرار دهد. در نظر سینماگران دیگر شاید این حس شهادت طلبی فقط در کشورهای آمریکای لاتین و یا آسیایی وجود داشته باشد(مانند شخصیت های فیلم دلتافورس که از میان آسیایی ها انتخاب شده بودند و احتمالا حاظر بودند با دانش اتمی خود خطری جدی برای جهان باشند که به مدد آرنولد گردن کلفت خودمان به سزای اعمالشان رسیدند. که جیمز کامرون چه زیبا قهرمان را به ضدقهرمان و ضدقهرمان را به قهرمان تبدیل کرد. که آنها چقدر در دانش فیلمنامه نویسی حرفهای هستند) ولی برای تارکوفسکی اسطوره بودن زمان و مکان ندارد و یک اسطوره در هرجایی ممکن است پدید بیاید. در نظر تارکوفسکی اسطوره بودن به منزله یک شغل و یک واکنش نیست بلکه یک منش و اخلاق شخصی است. مانند حرکتی که در فیلم ایثار از الکساندر سر زد. الکساندر با به آتش کشیدن خانه خود سعی در نجات بشر داشت. نجات بشر از خطر حمله اتمی که خبرش را یک روز صبح از رادیوی خانهاش شنید. این به آتش کشبدن حرکتی بود برای جلوگیری از آپوکالیپس.
«آدمیان همواره چشم انتظار پایان بوده اند. شاید به این دلیل که زندگی رضایت بخشی نداشتند. اما جدا از این، زندگی ادامه یافته است. راست است که هنوز بمب اتم کار را تمام نکرده است، تنها معنایی استوار بر آپوکالیپس آفریده است». (تارکوفسکی)
ادامه دارد ... (شاید)
سلام
از وبلاگت خوشم اومد
قشنگ مینویسی
خوشحال میشم با هم تبادل لینک داشته باشیم
سلام
نظر لطفتونه
مرسی
منم همینطور
ممنون اومدی
وبلاگ جالبی داری
خوشحال میشم با هم تبادل لینک داشته باشی
سلام
ممنونم
منم همینطور
دوست عزیز من هم شما را لینک کردم. برای شما آرزوی موفقیت دارم اگر امکان دارد اطلاع دهید شما را با چه اسمی لینک کنم
ممنونم
حتما
مطالب قابل تاملی بود اما با بعضی از جاهای اون مشکل دارم به عنوان مثال در مقوله رد پای زمان .
شما نوشته بودید که با دیدن یک میز چوبی در ذهن یک درخت میبینیم بدلیل اینکه : " این تصویر خیالی(پس از دیدن اشیا)، در خود همان شی زخیره شده و این زخیره شدن به مدد فشرده شدن زمان است"
اگر بجای یک میز چوبی به شما یک میز فایبر گلاس نشتن بدهند چه چیزی در ذهن شما نقش می بندد و اگر به جای یک میز فایبر گلاس به شما کیز را نشان بدهند که با آلیاژی جدید بوجود آمده آنوقت شما از دل این آلیاژ جدید باید بتوانید گذشته آنرا لمس کنید چرا باید طبق نظر شما گذشته آن شی در خود شی ذخیره شده باشد .
اما آن تصویری که در ذهن شما نقش می بندد به گمان من ارتباطی با رسوب زمان و خاطره در وجود آن شی ندارد بلکه فقط ریشه در ذهنیت شما و تصور شما از مکانیسم تولید آن شی دارد .
شما با دیدن میز درخت را به خاطر می آورید چرا که فرایند تولید یک میز از درخت را بارها مشاهده کرده اید .
و برای لحظه ای تصور کنید که به انسانی که تا بحال درخت ندیده یک میز چوبی نشان بدهند بی شک آن فرد درخت را به خاطر نمی آورد .
بنابر این آنچه که در ذهن بوجود می آید و شکل می گیرد به خاطر ذهنیت و تجربه ذهنی شما از آن شی و گذشته آن است .
و در بگذارید جان کلام را اینگونه بگویم : " که آنچه در خیال زاده می شود مرتبط با گذشته و تجربیات ذهنی شماست نه آن چیزی که شی در خود ذخیره کرده "
سلام
کامنت شماهم قابل تامل بود
به این مقوله ایکه فرمودید منم فکر کرده بودم ولی این ذهنیتم بود که جور دیگری نمیتونستم بیان کنم و جور دیگه نمیتونستم فکر کنم تا زمانیکه نظرم عوض بشه
عدم قطعیت چیزیه که باهاش دست در گریبانیم
مرسی که اومدی